شب که میشود حمله میکنند...
خاطره هایم،بغض هایم...
شب که میشود تازه یادم می آید که چه غمگینم...زانو بغل میکنم و فکر میکنم...به چیزهایی که خودش گذشت و اثرش پا برجاست...
شب که میشود رها میشوم...
از فیلم بازی کردن ها...از ادعای قوی بودن...
شب که میشود این دل چیزهایی را میخواهد که نیست...
عادت دارد که بخواهد و نباشد...
ولی عادت ندارد ساکت بماند...
غوغا میکند در من...
وجودم را لبریز از غصه میکند...
مانند بچه ای،پا به زمین میکوبد ...
و اصلا چه فایده...نیست ک نیست...
شب که میشود دلم میگیرد
از چیزهایی که میتوانست باشد و نیست...
از نداشته هایم...
از اینکه بسی غریبانه زندگی ام را میگذرانم...
شب که میشود محکم بودنم تمام میشود
شانه ای میخواهم برای گریه...
آغوشی میخواهم برای آرامش...
اما نیست که نیست...
برچسب : نویسنده : springgirl80 بازدید : 108